مرحوم دکتر ح. م. صدیق (دوزگون)

«رسالهی اخلاقیه» اثر میرزا آقا تبریزی عبارت از یک مقدمه، 14 فصل و یک مؤخره است. مؤلف در مقدمه از این که هر شخص در طول حیات خود باید نفعی به کشور و ملت خویش برساند و در ضمن از دشواری و صعوبت تحصیل در ایران آن زمان سخن میگوید و از این که پس از آموزش الفبا به دست اطفال مکاتب، خلاصته الحساب و گلستان سعدی داده میشود، اظهار نارضایتی میکند و ادعا میکند که رسالهی اخلاقیه را برای کمک به روند آموزش و به عنوان یاری به آسان سازی تعلیم و تربیت نگاشته است. 

فصل اول

در فصل اول، از «ادب» بحث میکند. در این بحث «علم معاشرت» را در اخلاق عملی موضوعی اصلی میشمارد.

این فصل دارای یک مقدمهی کوتاه و 8 ملاحظه است. در هر ملاحظه، به تعلیم یک اصل معاشرت میپردازد که در عصر نویسنده دارای اهمیت بوده است.

فصل دوم

نویسنده در این فصل دوری از تبهکاران و بدکرداران را توصیه میکند. در مقدمهی این بحث اشاره میکند که آدمی از سه گروه زشتکار باید دوری گزیند و سپس حکایتی نقل میکند و میگوید:

«مخفی نماناد راقم اوراق، در ضمن بعضی از فقرات نصایح، حکایات بطور مثل مینگارد و خالی از شک و شائبه و کذب است و از دیگری نشنیده است. جمله را به چشم خود دیده، به جهت عبرت اولوالابصار عرض و اظهار مینماید.»

حکایتی که در این فصل آمده بدین قرار است که نویسنده همراه یکی از دوستانش در منزل یکی از خوانین مهمان میشوند. در طول شب در خانهی او به قمار بازی بر روی سکههای عثمانی میپردازند. خان، بلافاصله بازی را میبرد. اما در پایان بازی هر چه را به دست آورده بود، از دست میدهد. سپس با زن خود به مشاجره میپردازد. مشاجرهی خان با خانمش در اینجا به شکل گونهای تئاتر عرضه شده است. نویسنده، عنوان آن را «سؤال و جواب» گذاشته است. توصیف صحنهی قمار و بگومگوی خان با خانمش، نشان از میل و رغبت میرزا آقا به نمایشنامهنویسی دارد.

سؤال و جواب خان و خانم

خانم به اندرون آمد و پشت سر هر چه در را کوبیدن گرفت. و خان نیز با پای برهنه خود را به خانم رسانید. سؤال و جواب میکنند:

خان       خانم، خانم!

خانم       زهر مار:

خان       چرا همچین میکنی؟

خانم       تا چشمت کور بشود.

خان       یواش حرف بزن رسوایم کردی، آخر مردم میشنوند.

خانم       مردم سگ کیست، پولها را باختی زبان هم داری، آخر لیرههای زیر بازو

خان       برو گم شو مرده شور زیر بازوهات را ببرد، یواش!

خانم       بلند میگویم تا بشنوند، ای بیحیا، لیرهها از یادم نمیرود.

خان       مگر لیرهها مال پدرت بود؟

خانم       ای بیشرم، چه غلط کردی که اسم پدر [مرا] بردی.

خلاصه، خانم و خان به هم چسبیدند از صدای زد و خورد اینها و قیل و قال کنیزان در و دیوار از زن و بچهی همسایگان تماشا گاه نظاره گیان گردید. هنگامه بر پاست، که گوش نشنیده و چشمی ندیده است. کنیز داد میکند:

«ای خانم زلفهای آقا را بریده، همه را کندی حیف نیست؟ »

 گیس سفید فریاد میکشد: «ای وای! ای وای! آقا به شکم خانم میزنی که آبستن است.

«خان میگوید: ای سلیطه، انگشتم را میجوی؟ ول کن!»

خانم میگوید: «ای فلان فلان شده، فردا ببین چه بلا سرت میآورم.»

آنها در این کار، ما فرصت غنیمت داشته، برخاسته نصف شب پی فانوس از معرکه در رفتیم، و خان هنوز مبتلا است. وقنا ربنا عذابالنار.

 

فصل سوم

عنوان فصل سوم «در بیان نهفتن راز از زنان و برخی از حالات ایشان» است. در این فصل پس از مقدمهای کوتاه حکایتی با عنوان «زن تاجر شامی» آورده است.

حکایت اینگونه آغاز میشود:

در سنهی هزار و دویست و هفتاد و نه، از اسلامبول به طرف بغداد میرفتم. در عرض راه در شهر دیاربکر به خدمت شیخ معمری و محترمی رسیدم و در مدت سه روز که از استفاضهی فیض خدمت ایشان مسرور و بهره یاب میگردیدم، روزی صحبت از بیاعتنایی دنیا و بیوفایی اهل روزگار در میان بود.

خلاصهی حکایت این است که در شام پیرمردی اسرار خود را به زنش بازگو میکند. روزی پاشایی مقداری طلا به امانت به او میسپارد. پیرمرد جعبهی طلا را به زنش سپرد. چند روز دیگر که پاشا فوت کرد، تاجر غافل از عواقب امور، از ماجرا مسرور گردید و برای رد گم کردن مدتی به حلب رفت. زن نیز که با جوانی معاشقه داشت و جعبه را به او داد و پس از بازگشت پیرمرد ادعا میکند که همه را دزد برده است. پیرمرد نیز چند روزی بیش دوام نمیآورد «غصه به دل ریخته، مریض گشت و روز به روز بر شدت یافته، درگذشت.»

پس از نقل این حکایت سه ملاحظه میآورد:

ملاحظهی نخست آن که نباید آدمی زن و یا نوکر خود را آزاد و رها سازد.

ملاحظهی دوم آن که کمال مرحمت و محبت شوهر در حق زن و آقا به نوکر آن است که از ادای حقوق ایشان غفلت نورزد و آنچه لازم است به آنان بدهد.

ملاحظهی سوم آن که نوکر و اقوام و اتباع خود را در تحت فرمان زن ندهد و هر یک را به قدر اندازه و شأن و مقام خود نگهدارد.

 

فصل چهارم

عنوان این فصل «صرفنظر از حسب و نسب، تحصیل کمالات در خور استعدادهای خود انسان است.»

در این فصل نیز مقدمهای دارد و پس از آن دو حکایت آورده است. مقدمه چنین است:

 

ای عزیز، مرد عاقل و انسان کامل آن است که تکیه بر حسب و نسب مال و دولت پدر و مادر ننماید و به اقتضای حسن استعداد فطری و جوهر جبلی تهذیب اخلاق و تحصیل آداب بکند. ادب پیرایهی جداست و حسن خلق شکوه روح آمد. و غرور و شجاعت و دولت پدر از تربیت و ترقی غیرت و استعداد و ماهیت ذاتی، بر شأن و رتبت میافزاید. چنان که هر دو را به چشم عبرت دیده شده و مشاهده گشته و به عرض میرسد.

خلاصهی حکایت نخست این است که فردی اهتمام زیادی در تربیت فرزندش داشت اما «چون قامت تربیتش از لباس استعداد و قابلیت عاری و بری بود، هر چه سعی کردند، سودی نبخشید.» و فرزند پس از مرگ پدر به کژ راهه و انحراف افتاد و مردم «قطع نظر از این که سلام او را نگیرند، نسبت سفاهت و جنونش میدهند.»

نظریهی تربیتی میرزا آقا در این حکایت نفی تأثیر تربیت بر نااهل است و به جبلت و موروثی بودن خلق و خو تأکید دارد. مانند سعدی که گوید: «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.»

 

و خود مثل زیر را هم می آورد که: «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»

خلاصهی حکایت دوم نیز چنین است که مردی فقیر پسری با ذکاوت داشت، اما پدر «که برای مخارج یومیه معطّل و در نزد طلبکاران مستأصل» بود، نتوانست او را به مکتب بفرستد. ولی فرزند خود در اثر استعداد ذاتی با خودآموختگی به تحصیل زبانهای فارسی، عربی و فرانسه پرداخته، موقعیت ممتازی در جامعه یافت و لقب «میرزا» گرفت.

در پایان فصل به موضوع کلامی «جبر و اختیار» میپردازد و میگوید:

«انسان در جمیع امور و مهمات، متوسل به قدرت و رفتار کاملهی حضرت جلّ و علا بوده، به قدر تکلیف خود حرکت نماید...»

 

فصل پنجم

فصل پنجم «در بیان شکر نعمت و کفران» است.

در این فصل نیز مقدمهای دارد و در آن تأکید میکند و میگوید:

«ای عزیز، در هیچ وقت و مقام، مراتب شکرگزاری و قدر نعمت را از دست مده و این طریقهی خجسته را بر طاق نسیان و غفلت منه.»

او میگوید:

«فضلیت هیچ عملی در دینداری و خداترسی، بهتر و بالاتر از شکرگویی و قدردانی نبوده و نیست.»

جملات زیبا و مسجع زیر در همین فصل است:

حمد خداوند را به جا بیار، و از کفران اندیشه بدار.

شاکری را پیشه کن و از کفران اندیشه دار.

 

میرزا آقا پس از این مقدمهی کوتاه، حکایتی از زندگی خود نقل میکند و میگوید روزگاری در مقامات عالیه بوده است، روزی از رفتار نوکران خود با مهمانانش، برآشفته و با خشم و عصبانیت هر چه بلورجات داشته، شکسته بود. پس از آن حادثه به ناداری و فقر افتاده بود.

 به خلاف آن روزگار که خود گوید: بختم یار بود و مساعدت روزگار، اسباب معیشتم فراهم بود و عزت و نعمتم به دام»، «چند وقتی طول نکشید که نعمت مبدل به نقمت و عزت مبدل به ذلت» گشت.

در آن حال به خود میآید و به روایت خودش: «... متنبه شده، فیالفور مشت خاکی از زمین برداشتم و بر دهن زدم و به سجده افتاده و به خالق بخشنده لابه کردم.»

در پایان حکایت گوید:

اغفرلی الذُّنُوبِ التی بغیر النِّعَمِ خداوند کریم جمیع بندگان خود را از شر نفس سرکش و شقی و مراتب کبر و غرور و خودبینی محافظت فرماید، گوش شنوا و چشم بینا دهاد که بندگان ضعیف قدر نعمت بدانند و شکر دولت بجا آورند.

 

در بیان مکافات عمل است

میرزا آقا پیش از آوردن سه حکایت در موضوعی مکافات عمل، حسن سلوک با همگنان و پرهیز از اجتناب و اذیت و آزار را از بهترین خصایص و نیکوترین صفات آدمی میشمارد و میگوید: «بدون شک و شبهه، درهای انتقام و مکافات باز است و خداوند منتقم و بنده نواز.»

و آنگاه به حکایت در بیان مکافات نیکی میپردازد. حکایت مربوط به سال 1279هـ. است که نویسنده گوید:

«... قسمتی از غنایم را به اسلامبول کشیده و از آنجا میبردم به سمت بغداد. در اسلامبول به کشتی بخار مینشیند و پس از سه شبانروز به بندر اسکندرون میرسد و شبانه همراه محمد بیگ طبیب نظام و عصمت پاشا، از طریق جادهای سنگلاخ راهی حلب میشود. او در جاده از اسب میافتد و پایش میشکند. محمد بیگ او را سوار استری میکند و با سه نفر محافظ گسیل میدارد و امر میکند که در حلب به کاروانسرایی که عجم (= اهل ایران) در آنجا سکونت دارند ببرند.» «... از مستحفظین التماس نمودم که مرا در کاروانسرای عجمها ببرند. و از بس که عجمهای آنجا با کاروانسرادارها بدرفتاری نموده بودند، به در هر کاروانسرا که رسیدیم، انکار نمودند که در اینجا، عجم نیست! و به هیچ جا راهم ندادند.»

تا آن که در بازار به یک عجم (=ایرانی) برمیخورد و از او میخواهد «یک شب مرا در جایی راه بدهند تا چارهی پای شکسته نمایم.»

خلاصه، آن ایرانی برایش منزلی تهیه میکند و در آنجا، جوانی وی را میشناسد و

«فریاد کشید و بر روی پاهایم افتاد، گفت: «قربانت بگردم، تو کجا، اینجا کجا و اینچه حالت؟ من چنین روزی را از خدا میخواستم که توانم تو را خدمت نمایم و نیکی را که به من کردی تلافی کنم.»

در آنجا پنجاه و سه روز میماند و به کمک آن جوان مداوا میشود.

اما، حکایت دوم:

میرزا آقا پس از آن حکایت کوتاه دیگری نقل میکند به این مضمون که:

روزی از والدهی ماجدهی آقاخان محلّاتی میپرسند:

«آیا این راست است که مریدهای حاجی میرزا هادی از سرکاره برسید آیا این راست میگویند که مریدهای شما وقتی که دست آن ها به شما نمیرسد نذرها و نقدها را به حیث کما در دریا میریزند و اعتقاد ایشان است که نذورات در هر جا باشد به شما میرسد؟

او میگوید: «بلی مریدهای ما در هند پول میریزند به دریا و از حوض سردابهی حاج میرزا هادی سردرمیآورد و به ما میرسد!»

میرزا آقا در استنتاج از این حکایت میگوید:

«معاملهی خدایی، نقد و نسیه و دور و نزدیک ندارد. در بغداد میدهی، در حلب به تو میرسد. در هند میدهی و در بغداد میگیری.»

حکایت سوم از زبان یکی از معمرین روزگار نویسنده است که میگوید:

من وقتی در صفحات بلوچستان حاکم شهری بودم و آمر جمعی، از قضا روزی دو سه نفر نترد که در بازار برفت (برفته) آشکار کرده و عین مال در دست آن ها گرفته بودند. نزد من آوردند و ماجرا باز گفتند. چون مطلب واضح بود و عمل لایح، سارقین را حکم بر حبس دادم.

سپس آن حاکم از بدرفتاریهای دیگر خود نیز با محبوسان و دیگران گفت و در انتها ادامه داد: باری فقره ستم ماجرای بر دزدان و چوب زدن آن مرد بیگناه در ماه شعبان اتفاق افتاده بود که ناگاه در شب یازدهم شهر شوال آن سال مکافات مجسم شد. بهمان طور بیگناه چوبم زدند و یک تا پیرهن چون دزد و قاتلانم در اتاق حبسم کردند.

و در انتهای این سه حکایت نویسنده نتیجه میگیرد:

اگر اندکی در این نکات تأمل و تعقل فرمائی، خواهی دریافت بلکه عین الیقین خواهی دید که مکافات هر عمل بنی نوع آدم واضح است و محسوس است و مجسم. پس پناه باید برد به خدا و بر ذات پاک واجب الوجود از این قسم تنبیه و مکافات که چوب و چماق و ضرب و شکنجه و کشته شدن در مقابل آن راحت است و نعمت است.

 

فصل هفتم

عنوان فصل هفتم «در بیان حقشناسی و سپاسگویی و پاس نیکی» است. بر این فصل هم مقدمهای آورده و گفته است که:

هر گاه شخصی نیکی کسی را پوشیده دارد در یک فقره دو ظلم کرده است. اولا تکرار روی کار عمل خیر کسی ادای حقوق نیکی کننده است. اگر نکردی یک ظلم. ثانیا اظهار خوبی شخص موجب تشویق و ترغیب خود او و سایرین است در خیرات و احسان اگر این را هم بجا نیاوردی این دو ظلم.

سپس حکایتی را مبنی بر احسانی که از یک «زن مخدّرهی عفیفهی خراسانی» دیده، نقل میکند که در سال وفات محمدشاه قاجار در خراسان شورش رخ داد بدینگونه که «ترک کیشی» راه افتاد:

در طغیان سالاریها... دو ساعت از شب گذشته، آن شورش و خونریزی در گرفت و قتل و غارت اتراک شروع شد. من بنده از شب 26 تا روز نهم شهر ذیحجه الحرام که روز عرفه باشد، در ارک مشهد مقدس مثل سایر ارکیهای متحصن و متأمل انوع صدمات و اقسام زحمات قحطی نان و هول جان بودم و دیدم آنچه که بایست دید.

تا آن که یکی از نوکرها او را به خانهای برد و به حکم سالار در کوچه و بازار جار کشیدند که هر کس از اهل آذربایجان تا سه روز در این شهر بماند خود کشته و مالش یغما و خونش به گردن خودش خواهد بود.

در مشهد زنی که میرزا آقا به منزل او پناه برده بود، شخصی موسوم به حاج رستم را به او معرفی میکند که یاریاش نماید و به شاهرود برود. مدتی در خانهی آن زن پناه میگیرد و سپس به شاهرود میرود.

در انتهای حکایت میگوید

 از آن وقت تا بحال آنی از خیال آن نیکیها و طرز محبت و مردانگیهای آنها غافل نیستم و تا جان در بدن دارم، شکر گزارم. امید از کرم عمیم حضرت لم یزل و لایزال چنان است که همهی ما بندگان روسیاه را در راه مرحمت خدائی از لباس مروت و حق شناسی عاری نفرماید و تقصیر سیّآت را بر ما نگیرد.

 

فصل هشتم

فصل هشتم رسالهی اخلاقیه در موضوع مذمت و منع کسانی است که نخوانده و دعوت نشده به جای میروند و یا این که کسی را به طفیلی به آنجا میبرند. در اینجا نیز مقدمهای روان در شرح موضوع آورده و سپس حکایتی نقل کرده است. این حکایت نیز از زندگی خود نویسنده اخذ شده است.

حکایت از ماجرای روزگاری است که میگوید:

مواجب کم داشته و مخارج زیاد، مقروض بودم و پریشان، مفلوک بودم و حیران.» در چنین حالی عصر وقتی به خانه میآمده، پول اندکی داشته و در اندیشه بوده که با آن پول چگونه خواهد توانست مواد شام خانهاش را تهیه کند که ناگهان دیدم یک نفر از خویشان بسیار دور زنم که قریب به اجتهاد است، با پشت نه نفر از ریش سفیدان بلوک و دهات با یک اسب و قاطر که سر و کار با دیونی داشتهاند تشریف آورده در اتاق نشستهاند. چه عرض کنم چشم من که بر اینها افتاد، از پریشانی و بیپولی که داشتم از سر تا پای بدنم خشک شد و زبانم (و) ناطقهام لال گردید وسوای لفظ «سلام» حرفی بر زبانم جاری نشد.

تا آنکه به در خانهی یکی از رفیقان سلیم النفس خود میرود و مقداری پول از او میگیرد و «روغن و گوشت و نان و وسائل سائره هر یک را از جایی تهیه میکند.»

سرانجام سفره پهن میکند و

عرض کردم جناب آقا بسم الله غذا میل بفرمائید. آقا چه کردند در کمال متانت تسبیح برداشته استخاره میفرمایند که بخورند یا نخورند و اگر بخورند چه قدر بخورند. حالا به دقت تصور بفرمائید ببینید من بیچاره چه حالتی باید داشته باشم و به این آقا چه عرض کنم. آخر ای آقای مسلمان این استخاره میخواستی قبل از آمدن به خانه خراب بکنی و به خدا، به پیغمبر، به امام یقیناً خوب نمیآمد.

در انجام فصل از خوانندگان میخواهد که «انشاءالله ذکر این حکایت را حمل بر اکره مهمان نخواهند فرمود، منظور حفظ مراتب حسن سلوک و قاعدهدانی است نه چیز دیگر.»

 

فصل نهم

موضوع فصل نهم «مداومت و استقامت در امور و پایداری در انجام تکالیف» است. در این فصل به جای حکایت، چهار نکته و اندرز مهم آورده است.

نخست این که شخص در کار و وظایف خود مسامحه روا ندارد و کار امروز را به فردا نیفکند که در غیر این صورت ضرر میکند.

دوم آن که در کار و زندگی پیش رفتن و ترقی کردن را مدّنظر داشته باشد و پیوسته در این اندیشه سیر کند.

سوم آن که با کسی بیجهت به مخالفت نپردازد و برای خود دشمن تراشی نکند.

چهارم آن که با افراد ناباب دوستی نکند به ویژه افراد فاسد العقیده و لامذهب که شایستهی اعتماد و دوستی نیستند. در این باب پای بندی خود را به دین اسلام نشان میدهد و پیروان هر دینی را نیز محترم میشمارد و میگوید:

بدانکه محبوس نظر به آن کیش و آئینی که دارد، از اذیت و آزار بندگان خدا باز یک ملاحظه و اندیشه دارد، و این طایفه لامذهب اگر دنیا اهل عالم را آتش گرفته بسوزاند باکی ندارند و بغیر از خویش و استراحت خویشتن [نمیخواهند] چنانکه در این عهد و روزگار بسی گرگان آدم خوار در لباس گوسفند [اسم] درویش و فقیر را بر خود بسته، دام تزویر و ریا را در سر راه هر بیچاره ساده لوح گسترده، در قول درویشند و در فعل مایهی تشویش. طالب ازدحام و راغب راهزنی خاص و عام میباشند. حاشا و کلا وارستگان دنیا و مردان راه خدا را از اجتماع انام و دست بوس عوام چه اعتبار و سر حلقهی دایرهی طریقت و مرشدین ملت را با جلب منفعت و جمع کردن مال و دولت چه کار.

یله هشدار در این بادیه طرارانند.

 

فصل دهم

عنوان فصل دهم «در بیان بازداشتن دوستان از اعمال شنیعه» است. در این فصل نیز پیش از آوردن حکایتی از زندگی خود، بحثی مستوفی در باب این که چگونه شخصی را باید به رفاقت برگزید بحث میکند و پنج شرط برای این کار قاتل میشود:

اول دوستی و مودت باید برای شخص محض بوده باشد نه از برای احتیاج و جهات دیگر از قبیل مال و دولت و شأن و رتبت.

دوم رفیق آنست که معایب تو را بدون اغماض و بلامضایقه با تو بگوید و مخفی ننماید و در حرکات و رفتار بهیچوجه تملق نگوید.

سیم در تحمل زحمات و بردباری و بذل مال همیشه تقدم بر تو جوید و در این مورد همواره بر دیگران سبقت ورزد.

چهارم آن چیزی که خود اکراه دارد، بر رفیق خود نپسندد.

پنجم از ارتکاب ملاهی و مناهی و از اشتغال در اعمال شنیعه و قبیحه حتیالامکان رفیق خود را منع نماید و نگذارد مرتکب فعل ناشایسته بگردد.

موضوع حکایت که از زندگی خود اخذ کرده است، منع رفیق از هوسبازی و میل به زنان و سوق او به احترام بر همسر حلال خود است. و در انجام فصل به عنوان نتیجه میگوید:

معلوم است اگر عمل بد در دنیا عاقبت خوبی داشت، اینهمه ابنیه و اولیاء سلام الله علیهم و حکما و ناصحین زحمتها بیجا نمیکشیدند و اینهمه کتب و اخبار از برای ما نمیگذاشتند. این است که پدران تجربه آموز و مادران محبت و دلسوز دائم الاوقات اولاد خود را از مجالست مردمان بیتربیت و نانجیب منع مینمایند و به مؤانست و معاشرت رفیق درست کار نجیب و باحیا ترغیب و تحریص میفرمایند.

فصل یازدهم

عنوان فصل یازدهم «در بیان تربیت اولاد و تعلیم علم و کسب معرفت» است. در مقدمه میگوید که پس از تعلیم واجبات مذهبی باید فرزند را با علوم و فنون آشنا ساخت و در صورت عدم امکان به آن باید «او را به کسب صنعت و حرفه و آموختن هنر مجبور ساخت» تا این که در بزرگی، از بیکاری برای امر معیشت لابد نماند و نوکری کسی را اختیار ننماید.

در مقدمه و پیش از آوردن حکایت، به نقل دیالوگی می پردازد که خود در مجلسی شاهد آن بوده است.

 

سؤال و جواب از نوکری و کاسبی

سؤال:     اگر کسی پرسد کاسبی بهتر است یا نوکربابی، من میگویم نوکرباب از حیثیت تشخص بر کسبه برتری داشته باشد.

جواب:    چه برتری دارد محض فعل است یا به دلیل و برهان. اگر آدمی به کد یمین و غرق جبین کسب روزی حلال بکند چه علت دارد که محتاج و خدمت گذار دیگری بوده باشد؟

سؤال:     بلی درست، اما حرف من در تشخص و بزرگی است و ترقی است. میبینی آحاد ناس از اولی درجه نوکری میتواند به رتبت صدارت عظمی برسد و انواع مراتب ترقی و افتخار حاصل نماید و تسلط به رعیت کسبه داشته باشد، ولی در کاسبی اینقدرها ترقی و تسلط نیست و نبوده.

جواب:    این فرمایشات صحیح است. ولی اگر درست ملاحظه نمائید، باز آن تسلط و اقتدار محتاج برکاسب و رعیت بوده است. هر گاه تجارت و زراعت رعیت نباشد، و مالیات ندهد، بزرگان شما از کجا گذران میکنند و امر معیشت ایشان از چه ممر فراهم است؟

سؤال:     شما مگر نمیبیند بهترین نعمتهای دنیا در عمارت عالیه و البسهی فاخر و اسباب تجمل مال و منال عزت و راحت همه در طایفه نوکر باب جمع است و رعایا ابدا از این لذایذ و اقتدار بهره و حضی ندارند مگر اتفاقا در یک دوره آن هم بسیار کم و مختصر.

جواب:    اگر انصاف دارید در عرایض من قدری تأمل و تدبر بفرمائید، آن وقت ملتفت میشوید که دنیا چه خبر است. میفرمائید بزرگی عبارت از مذهب و مرتبه است و مال و منال و اسباب تجمل.

پس از آوردن این گفتگو حکایت از زندگی خود در تبریز که در شغل دولتی کار میکرده و ماهی 20 تومان مواجب میگرفته، سخن میراند و خود را با جوانی جوراب فروش که در آن زمان با هم رفاقت داشتند مقایسه میکند و میگوید:

من که ماهی بیست تومان نقد داشتم به او که در سال صد تومان مایه داشت همه محتاج او بودم و از برای صد دینار وجه نقد هر روز میبایست آدم فرستاد در نزد او گردن کج نماید و پول بگیرد. حالا سنجید که نوکری چه چیزی است و کاسبی چه لذتی دارد و استراحت دارد.

فصل دوازدهم

عنوان این فصل «در بیان مذمت خسّت و شرح این صفت ملامت اثر» است. او میگوید:

و بدترین صفات عالم و آدم خسّت است و لئامت و دنائت، زیرا که کراهت و سخاوت مایه هر گونه محبت است و شهرت نیست و لئامت سبب هزار قسم کراهت است و نفرت. این حیف است که شخص کامل به اندک عقلی خود را در نظرها خوار نماید و به جهت دنائت طبع و خست مذموم و مردود هم جنسان خود گردد.

سپس، حکایت حاج محمود را میآورد که خود نمیخورد و خانوادهاش را در عسرت و تنگدستی نگه میداشت و پس از مرگش، زنش با جوانی ازدواج کرد و اموال بازمانده از او را پایمال ساخت. در در انتهای حکایت، به اندرز میگوید:

دیدهی بصیرت بگشای و از حالت غفلت به در آی، کی انصاف بوده است که در آن کوری باطن با این همه زحمت و مرارت مال و دولت اندوخته نمایی، در وجود خود و عیال و اطفال از خست و لئامت سخت بگیری، آخرالامر بگذاری و بروی، دیگران آن مال و دولت را با زن و دختر تو تصرف نمایند و بخورند و عیش بکنند و تو را مذمت و ملالت بدارند. و حال انکه چندین نفر را دیدی که حالش چه بوده و مالش چه شد، که اندوخت و که برد، که جمع کرد و که خورد.

فصل سیزدهم

نمایشنامه ی حاج مرشد کیمیاگر را دربردارد.

فصل چهاردهم

این فصل در موضوع «آداب معاشرت» و حاوی نصایحی چند است:

نخست پرهیز از معاشرت با قماربازان است. وی آنان را «بیشرمترین اشخاص و بیحیاترین مردم» نام میدهد:

بیشرمترین، اشخاص و بیحیاترین مردم طایفهی قمارباز است و جماعت حیلت پرداز… در میان هر سلسله ننگی و عاری است الّا در سلسلهی قمارباز و صفات آنان را دروغ گویی، بدقولی، سرقت، بیعاری و ... میداند.

دوم آن که میگوید:

«عزیز من! هیچ وقت غیرت و حمیّت ملت خود را از دست مده زیرا که تعصب ملّی صفت مخصوص مردان است و بیغیرتی و بیحمیّتی مخصوص نامردان.»

سوم «درست حساب و درست قول بودن با مردم که صاحب این صفات بر حسب اعتبار و اعتماد، شریک مال مردم است و همیشه حاجت رواست.»

چهارم سرزنش نکردن و طعنه نزدن بر کسی که عیبی خدایی نظیر کور بودن و یا لنگ بودن داشته باشد.

پنجم پرهیز از سخن چینی و نمامی و او را «رو سیاهترین اهل روزگار» مینامد.

ششم: هیچوقت بیتامل و ملاحظه حرف مزن مبادا وقتی حرف از دهنت بیرون آید که باعث هزار گونه خجالت و انفمال و مایه هزار قسم فتنه و جنگ و جدال بشود. پس موقع و مقام و یمین و یسار مطلبی را درست ملاحظه بکن و حرف را دو دفعه از دهن برگردان و دفعه سیم بگو.

نکو گو اگر دیر گوئی چه غم

همینگونه تا پایان فصل اندرزهایی مفید با نثر مسجع زیبا و آوردن شواهد و امثال از متون نظم و نثر فارسی بیان میدارد.

 

خاتمه

مؤلف در انتهای تألیف خود بخشی باعنوان خاتمه دارد که به تقلید از باب هشتم گلستان سعدی یعنی باب «در آداب صحبت» حاوی نکات تربیتی و اندرزهایی است که به نثری زیبا نگاشته شده است.