گفتگو و بازنويسي : عليرضا ذيحق

مقدمه :

سال 1363 است . 29 فروردين . جشني در تالار وحدت دانشگاه تبريز برپاست كه چنين شكوهي را هرگز شاهد نبوده ام . داخل تالار ، لبريز ازمردم است و بيرون تالار نيز ، ازخيابانهاي دانشگاه گرفته تا ورودي تالار ، سرشار از ازدحام وهياهو .  همه چشم انتظار مردي هستند كه شخصيت او به شكلي براي مردم ، حالت اسطوره اي دارد . همهمه ها اوج مي گيرد و همه سرك مي كشند كه محبوب ترين شاعر مردمي آذربايجان را از نزديك ببينند .  مراسم بزرگداشت پير شعر وعرفان " شهريار" است و همه دوست دارند كه در مكتب استاد باشند و اما مشكل فضا ، مردم را دچار اضطراب و هيجان ساخته است . طوري كه هجوم مردم باعث شكسته شدن اكثر شيشه هاي درب ورودي تالارمي شود .درميان آن همه شلوغي و استقبال ، آن وجود نازنين آمد و با همه ي ناتواني جسم اش، در آستانه ي هشتاد سالگي عين يك كوه بلند گذركرد و من ماندم و دنيايي خاطره و تپشي كه قلب ام داشت . بيرون تالار سرپا

 

 

همه گوش بودم كه يكي دست روشانه ام گذاشت . رفيق بود و از ياران روزنامه ي كيهان كه بعدها تقدير آن شد كه ماهها در صفحات ادب و هنر كيهان دوشادوش هم باشيم . خبرنگار كيهان بود و آمده بود براي ديدار معبود و تهيه ي گزارش .  مي گفت :« زمزمه هاي شهريار ، ورد زبان پير و جوان است و در هيچ شهر و روستايي كمترمي تواني يكي را پيداكني كه آوازه ي شهر يار به گوشش نرسيده باشد. همين چندي پيش بود كه خود شاهد بودم چه صادقانه ،چك اهدائي رياست جمهوري را براي جبهه ها پشت نويسي كرد و توضيح داد " نصف حقوق باز نشستگي خود را ماهيانه به جبهه ها تقديم مي كنم " .» او مرا باخود به تالار برد و همچنين قرارشد كه امشب راهم باحضور شاعراني چون " سپيده كاشاني " ، " مهرداد اوستا " ، " حميد سبز واري " و چند تن ديگر در منزل استاد شهريار با شيم .

شب مي رسد و من همچنان در تب و تاب كه بارگاه شهرياري كجا و اين فقير كجا؟ تا كه كلام و مهمان نوازي استا د و احترام خاصي كه به جوانها داشت از اضطراب درون ام مي كاهد و اجازه ي ضبط فرمايشات استاد را مي گيرم . بعد مي فهمم كه در اصل ، اين شرفيابي به پيشنهاد ماهنامه ي " كيهان فرهنگي " كه آن روزها به همت سيدكمال حاج سيد جوادي ، سيد مصطفي رخ صفت و زنده ياد " حسن منتظر قائم " منتشر مي شد برگزار شده تا با حضور بزرگان شعر و ادب كشور، گفتگويي با شهريار صورت گيرد و به شكل ويژه نامه اي منتشر شود . نمي دانم چنين كاري  به چه شكلي صورت گرفت اما بعدها شنيدم گويا صفحاتي از شماره ي دوم كيهان فرهنگي در ارديبهشت 63 به گفتگوهاي آن شب ، اختصاص يافته بود كه متأ سفانه  تا حالا موفق به ديدن آن نشده ام .

حالا كه درست 24 سال از آن شب خاطره انگيز گذشته است و در سريال " شهريار " ، باهمه نيت خيري كه در سازندگان آن سريال  سراغ دارم متأسفانه شاهد چهره اي بيش و كم مسخ شده از استاد شهريار بوده ام بر آن شدم كه سراغ آن نوارها بروم وببينم كه شهريار از زبان خودش ، در مورد زندگي اش چه ها مي گويد. اما در پياده كردن گفتگوها دچار يك مشكل اساسي شدم و آن هم افت كيفيت ضبط صدا بعد از گذر سالها بود و نشناختن صاحب برخي از صداها كه از استاد سؤال كرده و ايشان پاسخ مي دادند . لذا از تنظيم آن به شكل پرسش و پاسخ منصرف شده و همه ي گفته هاي استاد شهريار را با دقت ونظم وترتيبي خاص، تحت عنوان " شهريار از زبان خودش " بازنويسي كردم . لازم به ذكر است كه چون گفته هاي شهريار در آن شب همه به زبان فارسي بود لذا  همه ي كلمه ها ي اين متن ، عينأ مربوط به خود شهرياراست و صرفا اندكي ازنظر طرح وقايع، پس وپيش شده تا توالي تاريخي آن حفظ شود .

 

  زندگي" شهريار" اززبان خودش

" تاريخ تولد من دقيقأ معلوم نيست . ولي اواخر 24 يا اوائل 25 قمري بايد باشد . يعني  روز تولد مرا پشت يك قرآن نوشته بودند و اما چون خانه ي مارا يك دفعه مشروطه طلبان و يك دفعه هم مستبدين، ويران و غارت كردند لذاآن قرآن نيز ، به يغما رفت . درسال  1302 كه در تهران اداره ي آمار تشكيل شد مارفتيم شناسنامه گرفتيم . اما مخصوصأ سن ام را

 

دوسال بيشتر گفتم كه بتوانم در انتخابات شركت كنم. معلمي داشتيم به نام مرحوم مترجم السلطنه كه خيلي علاقمند بوديم كه او وكيل شود . فقط سيصد رأي از دارالفنون جمع كرديم و سيصدتا هم از دبيرستان ديگر. آن موقع در تهران دو دبيرستان بود . به اين نشاني كه يكدانه از رأي ها هم به اسم مترجم السلطنه خوانده نشد .

اما ازپدرم بگويم كه اولين استاد و مربي من او بود .طلبه اي بود خيلي نوراني .جدمان آقا سيد مير علي هم همين جور بود ، اهل علم وتقوا . پدرم كه طلبه بوده يك خانمي مي آيد مدرسه و مي پرسد يك خوش خطي را به او نشان بدهند . مي خواسته به امير نظام نامه بنويسد . پدرم عريضه را نوشته و  او مي برد براي امير نظام . امير نظام تا چشمش به خط مي افتد خوشش مي آيد و وقتي مي فهمد كه آن را يك طلبه نوشته مي گويد : " برو اورا بياور تا كارت را درست كنم ." پدرم وحشت مي كند . تازه از دِه خشكناب آمده بود و 17-18 سال بيشتر نداشت . به او مي گويند : " آقا نترسيد . امير نظام از خط شما خوشش آمده است. "  امير نظام روزهاي جمعه  بعد از اذان صبح  براي شاگردانش خط مشق مي داده و هم اينكه كتابي مي خواندند مثل گلستان . از آن وقت پدرم مي شود شاگرد امير نظام .   پدرم بعد از آنكه فقه و اصول را در تبريز مي خواند همراه با شوهر عمه ام  حاج آخوندبه نجف مي روند .  وقتي از نجف برمي گردد داراي اجتهاد بود و مردم مي خواستند اورا امام جماعت كنند كه نمي پذيرد . در همان زمان حاج ميرزا حسن مجتهد از امير نظام يك نفر محرر مي خواهد. آنوقت كه دادگستري نبود و مسائل دعاوي هم در محاضر حل و فصل مي شد . امير نظام پدرم را مي فرستد و از آن وقت پدرم به اسم " مجتهدي " معروف مي شود .بعد هم به كار وكالت پرداخت .تمام قوانين اسلام در سينه اش بود . عين عبارات را مي خواند . چندين بارحاج ميرزا حسن گفت اگر اين حاج مير آقا نبود ما كج رفته بوديم . من در بيت پدرم ادبيات فارسي و عربي را آموختم .

من شانس ادبي كه آوردم مديون اين هستم كه در دِه بودم . 6سال بيشتر نداشتم كه الفبا را خوانده بودم و مي توانستم عبارات را بخوانم ولي معاني آنهارا به خاطر ترك زبان بودن نميدانستم . در اتاق عمه ام كه ما زندگي مي كرديم يك طاقچه بود . در آن طاقچه دوكتاب بود با جلد هاي مندرس ، يكي قرآن مجيد بود و ديگري ديوان حافظ . من مي رفتم بازي مي كردم و مي آمدم و يك دفعه آيات قرآن را مي خواندم و يك دفعه حافظ را .  از اول مغزم پرشد  با اين كلمات موزيكال آسماني قرآن مجيد و اشعار حافظ. بطوريكه وقتي بزرگتر شدم شعر هاي ديگر ي را كه مي شنيدم ، مي ديدم به نظرم سبك مي آمد . عمده شانس من اين است از اول با قرآن و حافظ شروع شد كه هنوز هم هست .

سيكل اول دبيرستان را در تبريز خواندم واستاد خوبي داشتم به نام مرحوم اميرخيزي .كه در فرهنگ ايران نظيرش نيست . شاعر بسيار توانايي بود و من آن جور شاعر ارتجالي نديدم . در مورد من اصلا پدري كرد . رقت قلب فوق العاده اي داشت . روز آخر تحصيل كه از ما خداحافظي مي كرد و مي دانست كه دوسه ماه مارا نخواهد ديد اشك در چشمانش پر مي شد . بغض گلويش را مي گرفت . مدير مدرسه بود و خيلي هم مديريت داشت . درحق من كه خيلي لطف كرد . مثل پدر خودم به من توجه مي كرد . 14 سال داشتم كه رفتم به تهران . از اول سال 1300من در تهران بودم .رضاخان در سوم اسفند كودتا كرده بودو29اسفند وارد تهران شدم .بعد تحصيلاتم را تا سال آخر طب ادامه دادم . بچه ي محجوبي بودم و چنانچه گفتم  14سالم بود كه به تهران رفتم و اما تا سال 1308 هيچكس را در تهران نمي شناختم . مدرسه بود ومنزل . رفيقي داشتم به نام شهريار كه از بچگي از تبريز با من بود . او آثار مرا نوشته بود و در سال 1308 به كتابخانه ي خيام داده بود . كتابچه ي كوچكي چاپ شده بود به نام ديوان شهريار .  مقدمه اش را اول مرحوم سعيد نفيسي نوشته بود كه من به خيام گفتم كه خوب بود ملك الشعراء بهار مي نوشت . چون سعيد نفيسي نويسنده است و مقدمه ي شعر را بايد شاعر بنويسد . گفت : " يك فكري مي كنم ." اتفاقا همان روز برخورد كرديم به آقاي امير خيزي كه از تبريز آمده بود .  من گفتم كه مي خواهند كتابچه ي مرا چاپ كنند . گفت " فردا ظهر ملك الشعرا دعوتمان كرده و ميرويم منزل ايشان و شما هم بياييد . گفتم  كه چون من دعوت نشده ام نمي آيم و بعد از ناهار مي آيم . لبخند ي زد وگفت : " خيلي خوب !" بعد از ظهر خيا م مرا با درشكه برد منزل ملك در همين خيابان بهار فعلي .

قبلا آقاي امير خيزي كتابچه ي مرا داده بود و ملك خوانده بود . وقتي وارد شدم و مرا ديد ، از جايش بلند شد و بغلم كرد و خيلي هم تشويق نمود . سي چهل روز بعد كه يك روزِعيد بود و همه ي شعرا به ديدنش مي رفتند من نيز با مرحوم " عماد عصار " كه"  مجله  آشفته " را مي نوشت به آنجا رفتم . آن روز چهل پنجاه نفري شعراي اهل ادب آنجا بودند . اورنگ ، هجرت ، پژمان بختياري و خيلي ها . ملك الشعرا ء بهار آن روز يك عبارتي گفت . او گفت : " من از وقتي اين كتابچه ي شهريار را به دست آوردم هر وقت مي خواهم شعر بگويم آن را باز مي كنم و چند تا غزل از آن را مي خوانم و طبعم را تشحيذ مي كنم . " بعضي ها معني تشحيذ را نمي فهميدند كه من برايشان توضيح دادم تشحيذ يعني چاقو تيز كردن . منظورم آن حرف ملك بود كه حضار از شنيدن آن يكه خوردند كه اين مگر چه كسي است كه ملك اينقدر در حق او مبالغه مي كنند ؟از آن روز نام من برسر زبانها افتاد . تا آن روز كسي مرا نمي شناخت . البته بگويم كه قبل از اولين كتاب شعرم با مقدمه ي ملك الشعراء بهار ، مثنوي " روح پروانه " اي هم  از من چاپ شده بود .

بعدها گرفتار شهريور 1320 شدم و من اصلا حق حيات نداشتم . نه اسمي از من مي گذاشتند و نه اجازه ي چاپ اشعارم را مي دادند . اما خود شعر پا مي گرفت و جلو مي رفت . هرچه خواستند آن را بپوشانند ، ممكن نشد .  بعد ها چاپ اولين جلد ديوان شعرم در 1325 شروع شد و  ولي مدتها در مطبعه ماند . سرانجام در سال 1329 چاپ شد . يك مقداري هم روي آن گذاشتيم ودوباره سال 31 و 32 در تبريز چاپ شد . كليات دوم هم سال 1347 چاپ شد .

تاشهريور 1320 ، شعر فارسي اوج داشته مخصوصا از جهت صنعت شعري . شعر هم بيان است وهم عكسبرداري از روح آدمي . از نظر صنعت ، شعر دائما بالا ميرفته مثلا " ايرج ميرزا " اشعر شعراي معاصر است از حيث قدرت بيان و ملك الشعراء اشعر شعرا از حيث بيان است . پروين اعتصامي كه عفت و عصمت و اخلاقياتش كامل بود كلاسش نيز والا و بالا ست . هيچ عيبي در شعرش نيست و بيشتر اشعارش جنبه ي اجتماعي دارد . شعري دارد كه عنوانش " نزد پدر " است . آتش مي زند آدم را . لذاادبيات تا 1320 از نظر صنعت شعر اوج داشت . " ايرج " بود، ملك الشعرا ء بهار بود ، عشقي بود و حتي عارف بود . عارف سوادش كم بود ولي ذوقش خوب بود . نيما، شاعر بسيار خوبي بود . شاگرد ملك اشعراء بهار بود و سبكش يك سبك تركستاني بود . قصائد و قطعات خوبي داشت .  " افسانه" اش يك شاهكار است . من خيلي تحت تأثيرش واقع شدم ." دومرغ بهشتي " و " هذيان دل " من تحت تأثير نيماست . آن روزها " اميري فيروزكوهي " هم بودكه با سوادند .اگر وسيله اي بود بنده گاهگاهي خدمتش مي رسيدم .

يك چيزهايي هم هست و آن اينكه از 1309 تا 1310 دراداره ي ثبت سبزوار و نيشابور بودم .  در نيشابور دوتا نمايشنامه نوشتم و هفت هشت تا هنر پيشه تربيت كردم . دوتا نمايشنامه كه هم آهنگ هاي آن ازخودم بود و هم شعرش . آن موقع ها آوازم هم خيلي خوب بود . راستس يادش بخير " اقبال السلطان " را كه افسوس از صداي او نوار برداشته نشده است .چند بيت از غزلهاي عطار را در مناجات مي خواند كه جاذبه اش فوق العاده عجيب بود . آدمي ساده وعوام كه اصلا تكنيك و اين حرفهاي صدارا هم نمي دانست . اما اگر آدم صدايش را گوش مي داد ديگر هيچ صدايي را گوش نمي داد و از چشمش مي افتاد .ازنوابغ بود . از عجايب بود آن صنعت و ذوق فطري .

يكي از بهترين غزلسرا هاي معاصر هم فصيح الزمان بود .بعضي از غزل هاي او به اسم شاطر عباس چاپ شده است . با من خيلي دوست بود .اهل منبر بود . برمنبر هم شعرهاي بسيار خوب مي خواند . نطق و خطابه اش هم خيلي قوي بود . لطيف ترين غزل ها را او مي خواند . مثلا يك ماه رفته بود رشت و نامه اي براي من نوشت و آن غزل معروفش راهم نوشت و گفت اين را اينجا نوشته ام ببينيد چطور است كه من هم از او استقبال كردم : همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي...

صنعت شعر ، بسيار صنعت ظريفي است و بايد تمرين كرد . مرحوم " سرمد " 10 سال سر يك قصيده كار كرد . شعر متوسط فايده اش چه است . كم گوي و گزيده گوي چون دُرّ. بيخود نبايد در چاپ كتاب عجله كرد . شعر آزاد هم تقريبا همان بحر طويل بوده كه سابقا هم بوده . منتها در فارسي كم بوده و در تركي زياد بوده .آنجا هم دوصفحه شعر را مي گفت و فقط يك كلمه را قافيه مي كرد . مثلا نيما رادر افسانه  مي ببينيد كه يك مصرع آن را آزاد گذاشته است . تقريبا همان بحر طويل است و چيز تازه اي نيست . منتها حالا خيلي مورد لزوم است . بسياري از موارد هست كه جز در آن قالب در قالب ديگري نمي شود سرود و به آن خوبي بيان كرد .خيلي موضوعات است كه نه با قصيده مي شود بيان كردو نه با غزل . مثنوي هم همينطور . حتي من اگر بعضي شعرهايم آزاد نبودند چه جوري مي توانستم آن حرفها را بزنم.خيلي از نوپردازان هم مي گويند كه قافيه نباشد، خوب نباشد اما وزن كه بايد باشد ! از حيث محاوره و بيان احساسات شايد هيچ زباني به تركي نرسد . من يك قصيده ي عربي هم دارم . ملمعي هم داشتم در مجله " يغما " خطاب به حبيب يغمايي .  يك ملمع عربي هم بود براي اميري فيروز كوهي كه به خودش داده ام .  اما اززبان تركي مي گفتم كه متأسفانه چون زبان زنده اي نبوده و كتاب نداشته ، لغات علمي و فني نداشته است و كلماتش چون بسيط است اشتقاق خيلي كم دارد . اين است كه قافيه هم ندارد . آخرين شعر تركي ام هم شعر آزاد است . دوتا شاهكار دارم در شعر تركي كه آزاد گفته ام .    تركي را بار اول با حيدر بابا گفتم . آن هم به واسطه ي آمدن مادرم به تهران بود . تركي را فراموش كرده بودم .مادرم كه آمد خاطرات تجديد شد . جلد اول حيدر با با را تهران ساختم كه بسيار خوب شد .اصلا تركي تأثير عجيبي دارد .هرجا مي خواندم در و ديوار مي ناليدند .بعد كه به تبريز آمدم جلد دوم هم برايش نوشتم كه آن هم شاهكار است . اول فارسي گفتم و اولين شعرم اين بود :

من گناهكار شدم واي به من 

مردم آزار شدم واي به من

اما هر كاري كردم كه بتوانم حداقل چند بيتي از حيدر بابا را ترجمه كنم نتوانستم .

غزل " علي اي هماي رحمت " مربوط به دوران " تائب " شدنم  است . آخر من سخت دلشكسته شده بودم . اصل من هم پاك بود . چون پدرم خيلي پاكيزه و خوش قلب بود .  يك دفعه پنج بت را از من گرفتند . ترياك را ترك كردم .15 سال هم عشق سوزاني داشتم كه آن هم باعث شد  كه من پاك بمانم . حالا مي فهمم كه خدا چه لطف عجيبي در حق من كرده است . 15 سال من را نگه داشته بود آن هم در جواني در محيطي مثل تهران .

يكي ديگر مثلا موسيقي بود . وقتي كه سه تار مي زدم اشك" صبا" مي ريخت . او مي گفت تو يك آتشي در دل من مي ريزي . آخر از همه سه تار را كنار گذاشتم .  ديگر اينكه صوفي شده بودم . آن موقع ها باز درويشي يك چيز غنيمتي بود .  حافظ هم شايد همينطور بوده . آن هم همان بت ها را شكسته كه حافظ شده . و الُا شعر گفتن به اين سادگي نيست كه هر شاعري بتواند حافظ شود . آخرش عرفان است . خلاصه اش ناسوت و جبروت وملكوت را بايد طي كند تا برسد به راه تا آنجايي كه مي گويد جز خدا چيزي نمانده است .آنجا ديگر شوخي نيست . دل پاك مي خواهد . دل شكسته مي خواهد و نفس شكستن مي خواهد . تنها درس خواندن نيست ، كتاب خواندن نيست ، متشابهات قرآن را فهميدن ، به لطف الهي بسته است . اين متشابهات سمبل است . خود خدا در پرده بيان فرموده انبيا و اوليا هم اجازه ي كشف آن را نداشتند و مانده است براي امام زمان .

شعر بايد به مقام ذكر برسد و جزو عبادت